سلام بر نفس تو به گاه جان دادن
سلام بر حرکاتت به وقت افتادن
سلام ،سبز درخشان سپید روینده
سلام زمزم خونت همیشه پوینده...
«شاعر کنار دفترش افتاد از نفس..»
میخواستم بنویسم برای امشب که دلم گرفته است...
دیدم که دلم به نوشتن نیست...بغض دارد
«به کربلا هم اگر نرسی
کربلا تو را در آغوش خواهد فشرد
مگر نه این که
کل ارض کربلا....»
فرات،تشنه گذشت و شهید جاری بود
چقدر زخم عطش بر فرات کاری بود
هنوز،هق هق گریه است در گلوی فرات
که در حضور خدا رفت آبروی فرات
نخواه که تشنه بمیرم نمی نگاهم کن
بگو که راه کدام است سر براهم کن...
«کل ارض کربلا
پس...
ما رأیت الاّ جمیلا...»